روزی مامان به من گفت این عروس و این پسر مرا خواهند کشت از بس خرص میخورم از کار هایی که می کنند.
گفت عروس خانم رفته ماشین آب میوه گیر بسته بندی شده ام را بیرون آورده آب هویج گرفته نوشیده و نشیته گذاشته رفته خوابیده.من خودم شستم خشک کردم بسته بندی کرده ام باز دوباره ...
عروس خانوم مامان می فرمودند جالبه بدونی مامانت آب هویج گرفت داد دست پسرش و دوتا نوه اش فرزندان خودش را می گفت و برای من هیچ.
آخر جنگ و جدل این مادر شوهر و عروس هردوتاشون عزیز دلم منجر شد به سکته وسیع قلب داداش جوانم.و امروز دو فرزند برادر بی پدر هستند و من بی مادر